داستان کوتاه



























vesalmanochehri.loxblog.com

عاشقانه

 

دزدی مـال و دزدی دیـن  


گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.

آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند.

و من دزد مال او هستم، نه دزد دین.

اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می یافت ؛

آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است ...

********

کفش خواهرم

پسرک جلو میرود و با التماس میگوید

خانم، تو رو خدا یک گل بخرید 

زن در حالی که گل از دستش میگرفت 

نگاه پسرک روی کفش زن افتاد... 

پسرک: چه کفشهای قشنگی داری... 

زن خندید و گفت: برادرم خریده.... 

دوست داشتی جای من بودی؟

پسرک محکم جواب داد : نه 

...دوست دارم جای برادرت باشم 

تا من هم برای خواهرم کفش می خریدم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 12:3 توسط vesal|


آخرين مطالب


 Design By : Pichak